باغبان شب. نوشتهی جاناتان آکسیِر. ترجمهی ثمین نبیپور. کتابی که بهسختی خوندمش اما نه چون متن و قصهی حوصلهسربری داشت که بهخاطر نبود میز بود! هیچوقت این ساختهی دست بشر براتون مهم بوده؟ احتمالاً، ولی نه بهاندازهی من. میز، صندلی، تخت: خلاصه و سبک زندگی من که نبود هرکدومشون مجموعهای از دردهای وحشتناک رو به دنبال داره. همونطور که در دوروز گذشته فلج بودم و پاها و کمر و پشتم میخواستن هرچه بیشتر بهم ثابت کنن که چیزی جز یه مشت استخون اسقاطِ بهدردنخور نیستن. #کابوس
ادامه مطلبایندفعه حتا بیشتر از بیستروز طول کشید تا کتابهایی که برداشتهبودم رو بخونم. یه دهروزِ سهگانهی کاملاً ناموفق. میدونید؟ وقتی ذهنتون یه منشی عصبانیه که موقع خواب سرتون غر میزنه که هزارتا پرونده باز کردی ولی نبستیشون نه چون وقت نداشتی، بلکه چون وقتت رو تلف کردی، دوست داری سرتو بکوبی به دیوار حلبی سمت چپت و هی این کارو تکرار کنی تا یا اون خفه شه یا تو درست شی! (که البته احتمال اولی بیشتره؛ و البتهتر ما کپرنشین نیستیم! فقط تو ییلاقمون عجالتاً ساکن یه کلبهی چوبی_بنری هستیم.)
بههرحال، امروز تونستم بالآخره طلسم تنبلی و بیحوصلگیم رو بشکنم و کتابِ مونده رو تموم کنم. (اعتراف میکنم از سهتاشون، یکی مونده. یه کتاب بهشدت خستهوگیجکننده راجعبه آلمان که بهخاطر رمان آیندهم انتخابش کردم و باید بخونمش اما از اونجایی که خیلیخیلی ملالآوره و باید ازش یادداشت هم بردارم، به قسمتهای کوچکتر تقسیمش میکنم تا تو زمان بیشتری تمومش کنم.)
خب، اینبار جامهدران از یافتن تنها کتابِ نخوندهم از فردریک بکمن توی طاقچه، زودتر از همه رفتم سراغش: "تمام آنچه پسرکوچولوی من باید دربارهی دنیا بداند."
آره، اسمو تریلی نمیکشه! ولی آقای بکمن عزیز عادت داره به انتخاب اسمهای طولانی برای داستانهاش و این یکی از مشخصههاشه.
فردریک بکمن. کسی که اگه "مردی به نام اووه" رو ازش خوندین و دیگر هیچ، قطعاً به خودتون ظلم کردین. مخصوصاً اگه "مادربزرگ سلام میرساند و میگوید متأسف است" و "شهر خرس" رو نخونین ازش. ببینید! میگم اگه نخونیدش به خودتون ظلم کردین!
فردریک بکمن. یه نویسندهی شکمو، یه مرد شیرین، یه پدر. که توی این کتابش از طنزها و پیچیدگیهای پدربودن نوشته. از عشق، خدا و از اینکه چهقدر خرابکاری کرده و چهقدر همسرش رو دوست داره.
یه کتاب حالخوبکن. ضعیفتر از رمانهاش و قویتر از داستانهای بلند و کوتاهش. کتابی که باهاش بلند خندیدم و سر شوق اومدم و کیف کردم و هرچه بیشتر قربونصدقهی ذهن نویسندهش -که مدتهاست دلم رو برده- رفتم!
گرچه با ترجمهی "حسین تهرانی" خیلی از شوخیهاش درست درنیومدهبود. درحقیقت میتونم بگم ترجمهش خوب نبود اما اونقدرها هم بد و توذوقزننده نبود. و، هِی! حتا اگه نصف طنازیهاش با ترجمهی بد ازبینرفته باشن، باز همون نیمهی باقیمونده اونقدر قدرت داشت که حال آدم رو خوب کنه و خنده بیاره به لبش!
پس فردریک بکمن رو برای خوبشدن حال توصیه میکنم! این مرد حتا پیج اینستاش هم میتونه باعث بشه عین یه بچه دلت براش غنج بره.
و اما کتاب دوم: "چهار اثر فلورانس اسکاول شین"
این رو دخترخالهجان معرفی کردهبود با تأکید فراوان که حتماً باید بخونیدش و اگر نخونید انگار هیچچی نخوندید و. .
خب، ترجمهش واقعاً بد بود! ولی میتونم بگم خود کتاب هم چیزی بهم اضافه نکرد.
خانوم فلورانس اسکاول شین، یه استاد متافیزیک بود که خلاصهی توصیههاش توی این کتاب رو بخوام براتون بگم، اینه: توکل و اعتماد و ایمان به خدا و تصور تصاویر مثبت و دورشدن از افکار و حسهای منفی برای رسیدن به بهروزی و ثروت و. . همون توصیههای تکراری اساتید موفقیت!
یادش بهخیر! زمانی -حدود چهار/پنجسال پیش- با غزال همیشه بحث داشتم. یکبار میون حرفهامون چیزی گفت که هیچوقت یادم نمیره: تفاوت ایمان و باور!
هیچکدوم حرفهای فلورانس برام جدید نبودن. من خیلی قبل از خوندن کتابش توی قرآن با این آیات مواجه شدهبودم: «و کسانی که به خدا ایمان میآورند، نه میترسند و نه غمگین میشوند. بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را. بعد از هر سختی، آسانی است. و.» و اینکه باید به خدا حسنظن داشت و غیره و غیره. حتا بارها و بارها چنینچیزی رو تجربه کردم که وسط یکدنیا فکر منفی، یه ریزه امید خوشبینانه همیشه ته دلم بوده که همون رو خدا وسیله کرده برای قراردادن معجزات قشنگ و غیرقابلباور تو زندگیم.
پس من -و ما- همیشه ایمان داریم به اینکه قادر مطلق خداست و اونه که میتونه تو یک چشمبههمزدن همهچیزو درست کنه -یا برعکس، اگر بخواد. اما فاصلهی ایمان تا باور؟! حتا از فاصلهی زمین تا خورشید هم بیشتره!
نمونهش خودم. خودم که گفتم بارها لحظهی آخر بهدادرسیدن خدا رو زندگی کردم. ولی هنوز عین قوم بنیاسرائیلم. قبولش دارم. میدونم میتونه. بهش ایمان دارم. اما وقتی نوبهی این میشه که به آیندهی مشکلاتی که الآن دارم حسنظن داشتهباشم و مثبتنگرانه بگم: «میسپرم دست خدا؛ اون حلشون میکنه!»، شک میافته تو دلم. مثل بنیاسرائیل که خدا پشت هم براشون معجزه آورد و حتا دریا رو شکافت که رد شن، ولی باز تردید داشتن و تا موسا(ع) سر برگردوند، گوسالهپرست شدن! آره، من از بنیاسرائیلم:))
گذشته از این، بااینکه به قانون "هرچه کنی به خود کنی" معتقد و باورمندم؛ اما اینطور نیست که هر بلایی سرم اومد رو به خودم ربط بدم، اینطور نیست که بخوام همهی عالموآدم رو ببخشم. ظالم رو نمیشه بخشید! نباید بخشید! وگرنه چیه این شعارا که میدن برضد دیکتاتوری و فلان؟! خب ببخشیم دیکتاتور رو دیگه! ببخشیم کشندهی زنها و بچهها رو دیگه! ببخشیم و مظلوم بشینیم یهگوشه به امید خوبشدنشون دیگه!
نه، اصلاً! من این بخش از حرفهای فلورانس رو هرگز قبول نخواهمکرد. من معتقدم: از محبت خارها گل میشود! ولی بهاندازهش، نه در حق هرکسی و نه همیشه.
من معتقدم: اول مظلوم بوده که ظالم اومده! -بهنظرم این یه جمله از یه کتاب بوده که جایی خوندم و تو ذهنم مونده. "خانهی لهستانیها" انگار- اگه بلایی سرمون میاد، قطعاً یه بخشیش بهخاطر خود ماست. ولی راهحلش وماً بخشیدن نیست. بلکه اصلاح خودمونه که از مظلومبودن دست برداریم. (خدایگان سخنهای زیبای بدون عمل)
با همهی اینها، با اینکه نیمی از حرفهای فلورانس رو قبول نداشتم و نیم دیگه برام تکراری بود، بازم خوندن این کتاب باوجوداینکه مثالهای پیشپاافتاده و نامفهوم زیادی توش بود، بهم حس مثبت داد. وقتی بازش میکردم، برای دقایقی از بنیاسرائیلبودن دست برمیداشتم و همهی معجزات خدا و شدنیبودنشون رو توی ذهنم ردیف میکردم.
پس، این کتاب رو توصیه میکنم برای اینکه کمکم خوندهشه! برای مرور و یادآوری.
اول: اینروزا به بهونهی رفیقم که میاد و از مامان قلاببافی یاد میگیره، منم دوباره شروع کردم یادگیریش رو. قبلاً امتحانش کردهبودم ولی دلبهکار ندادهبودم خیلی. وسطش رهاش کردم. اما مدتیه دارم فکر میکنم بلدبودن چندتا هنر ینی داشتن چندتا راه توخونهای برای کسب درآمد و شاغلبودن. خلاصه که قضیهی قلاب و کاموای کنار گوشیم اینه.
و برای گرفتن این عکس -چون میخواستم تو مسابقهی طاقچه شرکت کنم- داشتم فکر میکردم اگه گلخشکهام بودن میشد یهچیز جالبی بشه، که یکدفعهای اون گلِ تازهی مامانچیده به دستم رسید. عجب ذوقی! من حتا حرفشم نزدهبودم آخه. حالا درسته که عکسمم خیلی هنری و جالب و واضح نشده، اما دوستش داشتم این یکی رو از بین بقیه.
ادامه مطلبمامانگله با بچهش قایم شدهبودن تو رول دستمالکاغذی. آخه میترسیدن. آخه. آخه سمور اومدهبود یواشکی و خون یکی از جوجهها رو تا ته خوردهبود. مامانگله میترسید سمور بیاد با اون دندوناش و بچهش رو بخوره!
ادامه مطلب
بلند شدهاند؛ بلندتر از همیشهای که مامان با یک قرچ قیچی کوتاهشان میکرد. بلند شدهاند، آنقدر که دستم میرسد که پیش بیاورمشان. همین باعث شده که بیخیالِ پخشوپلاشدنِ مثل یال شیرشان بشوم و بازشان کنم و هی با خودم خوش بگذرانم.
بازشان کردم. نور لپتاپ خورد بهشان. دیدم در همان یک نگاه، بیشتر از سه / چهار موی سفید به چشمم خورده؛ موی مردهی سفید. یادم آمد به دیروز که باز موی سفید پیدا کردهبودم و مامان گفتهبود: «دوتا؟! از صدتا هم بیشترن!» چرا سفید شدهاند وقتی هنوز بیستوسهسالهام؟! ناگهان مرگ را، زوال را، پشتدرد و تنگی نفس را چه نزدیک دیدم به منِ بیستوسهسالهی پیرشدهی هنوز روی نقطهی صفر.
شک کردم: من به صبرِ کوچکِ چهلسالهی خدا میرسم؟ دوام میآورم؟
شاید همان بهتر باشد که مامان قیچیشان کند تا نفهمم چه زود دارم پیر میشوم.
در جهت تموم کردن هر فایلی که باز کردم، مدتیه که مجدداً برگشتم به "حسین وارث آدم" که فصل اولش که سختترین فصلش بود رو اواخر سال پیش خوندم و اونقدر ترسناک بود که رغبت نکردم باز سمتش برم اما اشتباه میکردم؛ فصلهای بعدی راحتتر فهم میشدن و از نظر محتوا خوبتر، قابلقبولتر و کمشائبهتر از شروع و ابتدای کتاب بودن.
ادامه مطلب
درباره این سایت